تراژدی



پ مثل پدر

نسیم روزگار کم کم صورت سردی خود را از گرمای سوزان تابستان گرفته بود و سرما سراسر زمین را در برگرفته بود برگهای درختان دیگر نشانی بر چهره ی طبیعت از خود باقی نگذاشته بودند و زمین از سفیدی برف و سرمای بعد ان کاملا پوشیده شده بود برفهای مانده بر زمین که دیگر تبدیل به یخ شده بود . در پس شب سرد افتاب ضعیفی روز را در خود گرفته بود که نمی توانست از سرمای سوزان جلوگیری کند . به قول گفته ی قدیمی ها چله بزرگ نزدیک رسیدنش شده بود اما جای چله ی کوچک را گرفته بود و آن سال سرما بسیار سوک شده بود .

احمد مرد میان سال لاغر اندام با ابروهای نسبتا کلفت که زیر آن ابرو سیبیل خوش فرمی را در خود میدید . دستان احمد به خاطر کار فراوان به شدت ترک ترک شده بود و به خاطر کار زیاد و سنگین کمر دردی شدید او را در برگرفته بود که کار کردن را برایش سخت می کرد . احمد به خاطر شرایط جسمی اش نباید کار سخت انجام می داد اما به خاطر شرایط بد اقتصادی جامعه حتی یک روز نیز نمی توانست به سر کار نرود و با عملگری به هر زوری بود خرج خود و چهار فرزندش را می داد .

سارا همسر احمد زن محکم و نسبتا بلند قدی بود که دیگر به خاطر کارهای سختی که در دوران جوانی نظیر کار کردن در تویله پدر و همچنین تر و خشک کردن فرزندان و شستن ظرف در حیاط آن هم با اب بسیار سرد و غیره را انجام داده بود دیگر مریض و کم توان گشته بود اما درد درون بدنش را تحمل می کرد و چون شرایط همسرش را می دانست هرگز خم به ابرو نمی اورد و در خلوت دردهایش را تحمل می کرد.

از قدیم رسم بود که در روز شب یلدا پدر خانواده به بازار می رفت و مقداری تنقلات و میوه برای شب فراهم می کرد و خانم خانه نیز بهترین غذا را برای شب تدارک می دید و مهمان ها دور سفره جمع می شدند و شب را با هم به صبح می رساندند .

هر سال دختران احمد سیما و سحر که هر دو ازدواج کرده بودند همراه بچه هایشان به منزل پدر می آمدند و دور سفره ی پدر همراه همسرانشان به صبح می رساندند اما ان سال احمد به خاطر بیماری کمرش نتوانسته بود زیاد سر کار برود و کسی نیز مایل به بردن او سر کار نبود چون نمی توانست درست کار کند . شب که پرده ی سرد خود را از میان برداشته بود و افتاب بی روحی جای خود را به آن داده بود احمد تصمیم گرفت به میدان کارگر برود و برای شب کار کند تا بتواند مثل همیشه امید دخترانش را در برگرفته باشد .

به میدان که رفت گویی سرما مردم را خانه نشین کرده بود و بجز عده محدودی کسی به آنجا نیامده بود احمد کمی امیدوار شد که بتواند کار کند و پولی تهیه کند تا بتواند سفره رنگینی را مثل همیشه در کنار فرزندانش بسازد . چند ساعت گذشت اما خبری از کارفرما نشد که برای کار به آنجا بیاید . ناامید و خسته که بدنش به خاطر سرمای شدید بی حس شده بود و مدام دستانش را به هم می سابید تا کمی گرما وجودش را دربر بگیرد .

دیگر توانش تمام شد و برخواست و قصد رفتن به منزلش را کرد اما گویی پاهایش بر زمین دوخته شده بود و حرکت را برایش کند می کرد آخر با چه رویی به خانه می رفت دو فرزند او که نسبتا کوچکتر از دو دخترش بودند که به خانه بخت رفته بودند و به امید شب و امدن  پدر با دستان پر دلشان را صابون می زدند نمی شد که دست خالی به خانه برود و به ناچار مسیرش را به بیابان تغییر داد و دو گونی که ازخانه آورده بود و در دست گرفت و در بیابان مشغول جمع کردن پلاستیک شد . یواش یواش و با صبر فراوان پلاستیک هایی که در بیابان بود را داخل گونی می انداخت و گرچه دستانش از شدت سرما دیگر باز نمی شد اما به هر مشقتی بود این کار را انجام می داد .

ساعت ها گذشت و کم کم هر دو گونی احمد پر شده بود و گرسنگی شدیدی او را آزار می داد اما کمی می نشست و دوباره برمی خواست و به راهش ادامه می داد بعد چند ساعت دیگر توان احمد تمام شده بود و اما توانسته بود گونی ها را پر از پلاستیک کند و با فروش آنها می شد مقداری میوه خرید و لااقل کمی دست پر روانه منزل شد اما احمد فاصله ی زیاد را آمده بود و می بایست مسیر را بر می گشت گرسنگی زیاد به او فشار اورده بود و توان راه رفتن را برایش سخت کرده بود .

کمی که بلند می شد و راه می رفت بر زمین می افتاد و کمرش درد شدیدی می گرفت و دقایقی او را زمین گیر می کرد . اما دوباره برمی خواست و به مسیرش ادامه می داد . آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود و احمد که چشمانش دیگر رو به سیاهی می رفت مسیر برگشتش را گم کرده بود از طرفی فکر فرزندان و امید خوردن میوه  و دلخوشی شبانه آنها او را به ادامه مسیر امیدوار می کرد .

هوا دیگر به تاریکی می زد صدای حیوانات وحشی نیز کم کم در آن بیابان شنیده می شد و احمد دیگر توانی برایش نمانده بود که ادامه مسیر را طی کند بر زمین افتاد و از حال رفت دقایقی بی هوش شد و مجددا با صدای زوزه ی گرگ از بی حالی بیرون امد نگاهی به جلوی چشمانش انداخت گرگی گرسنه اماده ی حمله به او بود و تا خواست برخیزد به او حمله کرد و او را زخمی کرد . با زخمی شدن احمد دیگر نای برخواستن از او سلب شد و خود را برای مردن و تکه تکه شدن در برابر گرگ اماده کرد . ناگهان چندین سگ به سوی گرگ حمله ور شدن و احمد را از چنگالش بیرون کشاندند گویی آنها از جانب خداوند آمده بودند که او را هدایت کنند تا او به سوی معشوقانش که همان پسر بچه ی ده ساله و سه دخترش بود روانه کنند .

به زور از زمین برخواست و تلو تلو کنان پشت سر سگان به مسیرش ادامه داد . بعد سپری شدن مسیری کوتاه نور خانه ها ی اطراف که در دور دست ها مشخص بود او را امیدوار کرد و به سختی به سوی آن نور مسیرش را ادامه دداد . وقتی به خیابان اصلی رسید ناگهان از هوش رفت . وقتی به هوش امد دید درون ماشینی قرار دارد و چند نفری او را با عجله به بیمارستان می برند . احمد به سختی از آنها خواهش کرد تا جناش از بدنش بیرون نرفته او را به منزلش برسانند و به سختی ادرس را برای آنها بازگو کرد و با اصرار احمد آنها او را که در راه بیمارستان بود به منزلش رساندند .

نزدیک کوچه که شدند افراد منزل احمد که انتظارش را می کشیدند را بیرون از خانه دیدند و به سوی آنها رفنتد . ماشین ایستاد و درب خودروبتز شد و چهره ی خونین احمد از درونش بیرون افتاد .اول خانواده احمد فکر کردند که آن سه نفر او را کتک زدند ولی احمد که سخت می توانست حرف بزند قضیه را برایشان بازگو کرد و پسرش را بغل کرد و به او گفت شرمندت شدم هم شرمنده تو و هم شرمنده ی بقیه فرزندان و همسرم که نتوانستم تنقلات برای امشب فراهم نمایم و به آن سه نفر گفت که دو کیسه پر از پلاستیک را از ماشین بیرون آوردند و با فروشش برای آن شب که دیگر پاسی از آن گذشته بود میوه تهیه کنند غافل از انکه همسرش با پولی که قبلا کنار گذاشته بود .

همه چیز فراهم کرده بود . به زور او را در ماشین قرار دادند چشمای نگران احمد فرزندان و دامادهایش را نظاره می کرد . ناگهان بدنش سردتر شد گویی از شدت سرمای آن روز دیگر توانش به پایان رسیده بود دستان پسرش را در دست گرفت و نگاه پر از بغض به صورتش زد و ناگهان دستانش سرد سرد شد و نفسی که خس خس کنان بر سینه اش بود به طور کامل قطع شد .

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درس پژوهی electericy کُنام شیران shadisharifi Diary of living in Earth! Fowl fan || fantasy books resspermonon plastic وب سایت گروه طراحی و انیمیشن خیزران صفحه ی وب " هادی شریعتی"